برادرهای شوهرم رفتن کمک به سیل زدهها. گفتم مونوم بیام؟ گفتن برا کِل زدن و دادن روحیه ها یا برا یزله که تند تند کار کنن. اما برا چیزای دیگه نه. بشین دعا کن. گفتم خو میتونم بپزم. حالا نون هم نه غِذا. گفتن نه. زن نداریم بره قاتی بشه. پششششش! مردم دارن میمیرن اینا زن اُ مرد میکنن. گفتم بابا مو بیل زدوم تو باغچه بذارینوم بیل بزنوم. گفتن تو بستهبندی کن تو خونه. پَ ای چه کار بیمزهائیه.
خو شما جای کوکای منید به شما نگوم به کی بگوم ک مو فمنیستوم اینایه برنمیتابوم. اینا بِرا مو توهینه لِعنتیا.
إی صدگ. حیات روحچ.
یه بسته ریحون شده چهارتومن( ولکم الله علیکم یا الله لو انت صدگ موجود ارید منک تاخذ حوبتنه من هل مناویچ) خوب شد امسال کاشتم. میخوام بتون قول بدم که از یان به بعد مرتب بنویسم. همه چی رو بنویسم. حداقل هفتهای سه تا پست بذارم. من به این وبلاگ مدیونم به خدا. خیلی وقتا وجودش نجاتم داده از خیلی چیزا.
خوب دیگه.
برم چنتا عکس بذارم از دلتنگی نجاتتون بدم.
عمت عینی علیک یا خلیل.ظلینه بس آنی ویاک. واحد یبچی و احد یفشر.
در مورد چیزهای دیگه.
خوب ما درخت توت داریم. تو خونههه درخت توت هست. دیروز باهاش مربا درست کردم. اگه یکی زنگ نزده بود موقع ریختن آبلیمو که میخوام طلاق بگیرم و یه قاشق مرباخوری نمیشد یه پیمونه مربای خوبی هم میشد.
الان هم بد نیست. سال میبره شرکت صبحونه میخوره. سعید هم گفته که شهرزاد یه طوری بد شد بد شد کرد که گفتم نمیشه خوردش. اینکه خیلی خوبه. بعد مالیده به لباش روبه آینه ایستاده گفته چه ماتیک خوبی هم میشه.
سال هم رفته بالا اورده.
از مردم جهان خواستند که در مورد "کمبود غذا در سایر کشور ها " نظر بدهند ؟!
ولی کسی نظر نداد
چون مردم آفریقا نمیدانستند " غذا " چیست !
مردم آسیا نمیدانستند "نظر" چیست !
مردم اروپا نمیدانستند "کمبود" چیست !
و مردم آمریکا نمیدانستند "سایر
کشورها" چیست.
همین الان با نانا هیه و های و هیه رو از احلام میشنیدیم و میرقصیدیم رو این آهنگ.بعد سوسیس سرخ کردیم و با سس تند (اسم سسش سحره) خوردیمقبلش هم روی ترانهی *بلاش تبوسنی بعنیه دا البوس بلعینین یفرق از محمد عبدالوهاب از اون رقصای اسکارلتی رقصیدیم. یه جا من انگشت نانا رو پیچوندم و یه جا موهاش تو زیر بغلم رفت و کشیده شد و یه جا هم اون دندوناش خورد به چونهام و بعد گفت اسپانیایی برقصیمیعنی سیخ و مستقیم بریم جلو با هم که باعث شد با کله بریم تو ظرفشویی بعدش هم مسابقهی بالا رفتن دامن دادیم که اون نبرد( و کارهای آبروبر دیگهای که خوب نیست بگم) بعد مسابقهی کی بیشتر فلفل میخوره و تعجب کردم وقتی دیدم نون رو گذاشت تو سس و عین آب یخ میخورد.بعد باله رقصیدیم روی همون ترانهی عبدالوهاب که اون برای این رقص زیادی نابلد و من زیادی لاغر نبودم و بعد نانا گفت راسش رو بت بگم اون رنگ تابستونیه بت نمیاومد.همون فندقی روشنه رو میگفت گفتم شاید اون اینطور فکر میکنه گفت نه واقعا همین بوده اما بقیه میترسیدن ناراحت شم.گفتم خوب شد به من گفت چون میخواستم همین روزا باز اون رنگ رو بزنمگفت اما اون رنگ پریسالیه بم میاومد گفتم کدومگفت راهای سفید سیاهگفتم ها .اما نگفتم نه دیگه اون کار تکراری و قدیمی و همیشگی رو نمیکنم.بعد گفت یه ایزی و مری هستن تو آمریکا که خیلی پولدارن و یه عالمع شکلات شیری سه کیلویی و خرسای پاستیلی پنج کیلویی میتونن بخرن که هر وقت دیدتشون یاد من افتادهگفت اسلایم درست میکنن( از نانا و دخترخالهاش بپرسید چی هست این یارو) .بعد گفت شیرین و مبینا و زهرا و نرجسپیشش گوزیدن تا حالا که گفتم مهم نیست زندگی همینهیه عالمه گوز قراره بشنوه تو زندگی و به روی خودش نیارهگفت آخه اون به روی بعضیاشون اوردهمثلا مبینا اونم خندیده.گفتم کار خوبی کردهبعد لقمه گندههه رو گذاشتم برای اون و گفتم فردا کمکم کنه یه کم آشپزخونه رو مرتب کنم گفت "شاید.سعی میکنم"گفتم خسته نباشه و نانا گفت ماما چرا خونه تی نمیکنیم مثل مامانا؟ گفتم چون تو و بقیه فقط " شاید .سعی میکنم" هستیدمنم صد سال خودم رو نمیکشم که شما فقط شاید سعی میکنید باشید.
گفت اون فکر کرده چون بقیهی مامانا عید واقعیاشونه و عید واقعی ما نیستگفتم برو باباچه فکرایی میکنی نانا.بعد گفت برقصیم بازم؟
گفتم نه میخوام برم کتاب بخونمگفت مسواک میشه نزنه؟ گفتم دندون دردش با خودش.فیلمی که از کی گذاشته بودم ببینم رو خاموش کردم و نانا گفت اجازه داره صدای گوز دخترا رو برام با دهنش دربیاره؟ گفتم دربیاره اما برام تکراریه ممکنه زیاد نخندمنانا دهنش رو روی بازوم گذاشت و شروع کرد به ترتیب صداها رو دراوردن :
مبینا
شیرین
زهرا
.
خوب خندهدار هم بود.خندیدم و گفتم فکر کنم داره ساعت پنج صبح میشه اگه لطف میکنه بره بخوابه.گفت سعی میکنمگفتم خوب فردا سر ساعت نه صبح بیدارش میکنمگفت باشه.
مطمئن بود خودم تا کی خواب خواهم بود.
بیایید اعتراف کنیم مادر خوبی نیستیم.
ها بوخودا.
*من رو چشام نبوس بوسهی رو چشم جدایی میاره.بذار جدایی بدون بوسه باشه که امید من ناامید نشهاز این زرها دیگه.
گاهی هم میایستم روبروی اینها ظرف میشورم. سعید آورده همهی اینها را برایم. جز آن گیاه بنفش که خودم از خانهی مادرم آوردم. به لباسهای بیرون و درخت سدری که کُنارهای ترش و شیرین این موقعش را رویشان میاندازد. موقع پهن کردن یا جمع کردن لباس، کنارهای نصف نیمه خورده شدهایی که گنجشکها یا مورچهها نصفش را خوردهاند و بقیه را برای من گذاشتهاند، میخورم و مینشینم روی چهارپایهی گوشهی حیاط. همینطور به پنجرهی آشپزخانه نگاه میکنم. کمی با هستهی کنارها یک قل دو قل بازی میکنم . بعد میروم تو و نقشههای به درد نخور میریزم که ازشان راضیام.
امشب سعید برایم خوابش را تعریف کرد.
کمی بد میخورد و سعی میکردم نگاهش نکنم. سال تشر زد که درست بخور. تا لقمه را قورت ندادی حرف نزن کسی دنبالت نکرده. گفتم بگو سعید اما به جای صورتش به پردهی آشپزخانهاش که نارنجی جیغ است نگاه میکردم و فکر میکردم شاید حق با عمهی سعید باشد که سعید علیهاش پیش من درددل کرده که گفته عمه گفته این چه پردهی بدرنگی است گذاشتی.چرا یک بنر سفید نصب نمیکنیعمه به من هم گفته بود که با سعید حرف بزنم و این پردهی به قول خودش چشمکورکن را بگویم بردارد. من به سعید نگفتم بردارد. چون سعید اصلا برش نمیدارد و برای من هیچ هیچ اهمیتی ندارد که پردهی آشپزخانهی سعید نارنجی است یا رنگ گلهای آدمخوار سیارهی تکشاخهای جادویی. سعید من را کمی از تنهایی میآورد بیرون. برایم کلی خرت و پرت میآورد که به درد چیزی نمیخورد جز اینکه بگذارمشان جایی که خیلی توی دید دیگران نیست و هر چند وقت یک بار جمعشان کنم توی یک کارتون و جایشان چیزهایی را بگذارم که باز همانها را سعید برایم آورده.
و حالا سعید داشت خوابش را تعریف میکرد. خوابی که دقیقا دقیقا تعقیبش میکرد. سرور خواهر سعید توی سنی که زنهای اطرافِ من، دیگر از مادری کردنهای قبلی و همسرداریهای سابقشان و وظایفی که دواطلبانه به دوششان بود، به علت استهلاک و خستگی استعفا داده و بازنشسته میشوند، تازه عقد کرده. اگر سرور برود سعید از خداخواسته تنها میشود که با خیال راحت برود پلاسکوها را بگردد یا سعی کند عین سال لباس بپوشد. یا بیاید به من بگوید چطور روی دیوار رنگ بپاشد اما خودش رنگی نشود.
خوب حالا که سرور عقد کرده پدر سعید به سعید پیله کرده که بیا زن بگیر و همین خوراک کابوسهای سعید را فراهم کرده.
- شهرزاد میدویدم و میدویدم و اینا دنبالم بودن.بابام بود.خدابیامرز مامان بود.مهدیان و خزائی و غلامرضا هم بودن.میدویدن دنبالم.مرتیکه عباسعلی هم بودو حاجی نیازی هم بود.رئیسامَن اینا.سال هم بود میگفتن دختره هستش فقط بگیردش انگشتش رو بذارید رو استامپ اُ بذارید رو قباله دیگه تمومکت شلواره هست برای روز مهندس براش خریدیدودی رنگه.اون تن سال بود.بعد بابام یه هو من رو گرفت گفت خجالت بکشببین ملت رو انداختی پشت سرت زن بگیر دیگه.منم یه هو از دسش لغزیدم و دویدمتا رفتم بالای پلیت.پلیت خونه سوراخ شد و من رفتم بالاش از بالا نگای اینا میکردم که پایین بودن و هی میگفتن اتاقا و راهروها رو بگردین.بعد چی شد؟ داشتم فکر میکردم که یه ساعت دیگه خسته میشن میرن که یه هو پلیت سوراخ شد و یه دختره اومد صورت گردچشای آبی و عصّابه بسته بودانگار کرد بودگفت بابام میخواد من رو زورکی شوهر بده و من فرار کردممنم بش گفتم بیا به اینا بگیم تو زن منی که دس از سرم بردارن.بعد اومدم پایین اُ گفتم ایناایناهازنم اینه.مامانم یه کلی زد شبیه همون کِلت که اون روز برای عقد سرور تو زدی.من گفتم ئه! این که کِل شهرزاده .بعد سال گفت اینقدر اسم زنم رو نیار اُ من بیدار شدم.
واقعا کیف کرده بودم از خوابش.
گفتم سعید همیشه از این خوابها ببین اُ زن نگیر.
گفت نه بابا زن بگیرم شهرزاد؟ عمرا.زن برای چیمهاما شهرزاد نمیدونی سال چقدر خوش تیپ شده بود تو خوابم
- ها میدونم خودمم از اینا خوابا در موردش میدیدم قبلاخیلی با کیفیتن این خوابا
- هاخیلی
سال گفت بسه دیگهتمومش کنید
و سعید گفت میرود چای بیاورد. بلند شدم ظرفهای سعید را بشورم که سعی پچ پچ کنان به من گفت یه وقت به مهندس نگی ها شهرزادتو خوابم چشای سال هم آبی شده بود.
بلند خندیدم و سال از توی هال داد زد سعید چرت نگو.نباف. در لحظه به خوابت افزوده میشه.بس که ام بی سی بالیوود میبینیمیبینم که قطعه چطور این مدت زنده موندی.
سعید به من گفت نبات ببرد یا شکر پنیر که گفتم آقای چشم آبی شکر پنیر میخورد سعید قندان را پر از شکر پنیر کردو برای من یک شاخ نبات گذاشتو به من گفت بروم پیششان زود
بعد انگار خندهاش را حبس کرده باشد خیلی تصنعی پیش سال بلند خندید و گفت: ووووووی چه بکنم از دست تو بامزه.
همانطور که فیلم امریکا فلسطین دیگر به من/ ما نشان داد- فلسطینی غیر از آن که عادت به شنیدن اسمش از بلندگوهای همیشگی داشتیم- و فیلم کفرناحوم لبنانی دیگر -که شبیه آشپزخانهی همیشگی لبنانی، تبوله و فلافل و حمص نیست زیاد و خیلی کاری به هیفا وهبی و حس.ن نص.راندارد- علاء مشذوب با نوشتههایش از دل کربلا کربلای دیگری به من نشان داد.
در اوایل قرن بیستم: مردی عراقی/ یهودی در کربلا ساکن میشود و از شهر خوشش میآید. شهر را با تمام جزئیات و امور روزمرهاش دوست میدارد. با تمام مسائل اجتماعیاش و مراسم مذهبیاش. مرد از شهر لبریز شد اما دینش را رها نکرد. خانهای خرید و مکانی برای فروش و ساخت طلا هم. بعد بلندپروازی را به آن جا رساند که حمامی در مدینه باز کرد. اما کار حمام نگرفت چون مرد یهودی بود و به اعتقاد مردم شهر نجس و کسی برای حمام کردن و غسل و دور کردن نجاست از خود به حمامی نمیرود که صاحبش را نجس بداند.
در یکی از گروههای خوانش کتاب کسی نوشت:
علاء مشذوب، ادیب و داستاننویس عراقی که رسانههای محلی از او با نام «ادیب جسور» و «تابو شکن» یاد میکنند، شامگاه شنبه ۱۳ بهمن توسط افراد ناشناس به ضرب ۱۳ گلوله کشته شد.
رسانههای محلی گزارش دادهاند که مشذوب ۵۱ ساله پس از شرکت در یک نشست ادبی، توسط دو مهاجم مسلح ناشناس که سوار بر موتور سیکلت بودند در نزیکی خانهاش در منطقه باب الخان واقع در مرکز شهر کربلا مورد حمله قرار گرفت که پس از شلیک ۱۳ گلوله به سمت او، از محل حادثه متواری شدند.
عمار المسعودی، رئیس اتحادیه ادیبان و نویسندگان شهر کربلا، در یک کنفرانس خبری گفت علاء مشذوب شامگاه شنبه در نشست ادبی هفتگی که در محل اتحادیه برگزار میشود شرکت کرد اما به خاطر «مشغولیت»، پیش از پایان برنامه محل اتحادیه را ترک کرد.
لاء مشذوب متولد سال ۱۹۶۸ میلادی بود و در سال ۲۰۱۴ از دانشکده هنرهای زیبای بغداد مدرک دکترای خود را گرفت. این نویسنده عضو اتحادیه صنفی هنرمندان عراق، اتحادیه صنفی رومهنگاران عراق و اتحادیه ادیبان و نویسندگان عراق بود.
از علاء مشذوب چند کتاب، مجموعه داستان و مقاله به جا مانده است. او تعدادی جایزه ادبی محلی و منطقهای هم به دست آورده که رتبه دوم جایزه «ادبیات گردشگری» به خاطر کتاب «عواصم ایران» (پایتختهای ایران) از آن جمله است.
فوگ النخل ترانهی بچگی من است. ترانهی جوانی. تمام کودکیام با زمزمه کردن این ترانه گذشت. چه وقتی پدرم با صدای زیبایش میخواندش و چه وقتی که رادیوی یکی از کشورهای اطراف پخشش میکرد.
فوگ النخل ترانهی عاشقیهای من است.
بچگیام گذشت. عاشقیها رفع شد. ترانه ماند.
حالا مهدی یراحی که پیجش در اینستا و کانال تلگرامش هست ترانهای به این سبک و سیاق برای سیل مردم عرب خوزستان خوانده با زیرنویس. شعر و فیلمبرداری این ترانه را دوتا از هنرمندان خوب خوزستان انجام دادهاند که نگاه زیبایی دارند.
الان آبپاشی کردم با سال نشستیم. سال یه کمی دور و برمون رو خیس کرد. چای خورد و به این امر اهتمام ورزید که:
زنی با شوهرش میره آفریقا و اونجا داغون میشه از شدت توحش. اون از شهرای مهم اروپا رفته بود آفریقا. ( چه برسه به ما که خودمون از وحشت اومدیم نه تربیت داریم نه خونوادگی)بعد به پدرش زنگ میزنه میگه بابایی خیلی تنهام .الخ. باباش میگه دو نفر میرن زندان یکی میلههای زندان رو میبینه اون یکی ستارههای پشت میلهها رو.
زن متحول میشه و شروع میکنه ستارهها رو از پشت میلهها دیدن. همهجا تو دشویی وقتی غذاش بده وقتی کسی بش میکنه وقتی پشهها میخورنش وقتی شیر و پلنگ و ببر و .قتی چونش رو پاره میکنن زن در حال دیدن ستارههاست. تا که امیدوار میشه و به یه نویسنده تبدیل میشه.
خوب سال دقیقا اینطوری تعریف نکرد اما این تفسیر منه از قصه.
تمام این قیل و قال برای این بود که گفته بودم اینجا آرومه درست. اما بعضی وقتا مثل امروز عصر که او و بچهها خواب بودن. تمام روز حوصلهام سر میره و کسل میشم. میرم روبهروی خونه کسی نیست. پشتش هم. عصر زل زدم به بیابون. حس کردم تنهاترین آدم تو دنیام. بد هم نبود. همسایه این ور اون ور ندارم. فقط زیلایی که اونم قابل اعتماد نیست. چه بسا بخواد دست تطاول سمت من دراز نمایه. اتفاقا امروز گفت خانم مهندز اگه کسی بت متلک بگه چه ایکنی؟ دمپایی را نشان دادم توی پایم. بهاش اشاره کردم در واقع.
القصه سال گفت ستارهها رو ببینم.
الان دارم دنبالشون میگردم و صدای سگ و روباه میاد و پشهها از توی منخرینم زدن بیرون.
پدرم رفته بود روی یک تپه که زمینهای ابوعباس را نشانم بدهد. میداند این مرد را دوست دارم. این مرد پیر محترم را که زمین را چون زنی پر از اسرار و بخشنده پاس میدارد. اشاره کرده بود به آن طرف که پایش به پر دشداشه گرفت و یکهو پرت شد پایین. بدترین صحنهای که در مورد پدرم دیدم. قلبم به درد آمد. مادرم رویش را کرد آن طرف که بخندد که چشم غره رفتم. مسخره کردن حدی داشت. خوب شد دستها را گذاشت روبرویش. اگر با صورت روی زمین میافتاد. دماغش. دماغی که مادرم به خاطرش مسخرهاش میکرد میشکست. مرد بلند شد. مرد پیر. پدرم. دستها زخمی و زانو هم. وای مردم وقتی روی پر دشداشه دیدم قطرات خون را.
یک مرد پیر یک پدر نباید خونین و مالین شود یا درد بکشد.
اینجا بود که یاد امام حسین افتادم و اینجا بود که علت علاقهام را به ایشان فهمیدم: مظلومیت و بزرگی.
بعد رفتم پشت نیزارها و برای امام حسین و الشیب الخضیب گریه کردم. موی سفیدی که به خون عزیزش آغشته شده بود.
بعد که برگشتیم خانه و پدرم داشت میگفت این به خاطر صدقهای که داده بودیم رفع شده بلا. اگر روی دماغم افتاده بودم. مادرم منفجر شد.
خوب بخشیدمش.
رسیدم. مثل همیشه. منزل پدر یک کاروانسرا. صبح یکی با بچه. ظهر یکی. عصر یکی. شب یکی. این بچهی آن را دوست ندارد. این پشت سر آن گفت این رنجید آن خندید این گوزید و آن یکی پوکید.
جالب بود البته. اما فشارم رفت بالا. زود میرود بالا. مادرم ترسید. قرص زیرزبانی به من داد گذاشتم زیر زبانم. کمی قرص فشار و فلان. دارم میبینم فشار تا حالا زندگی بالاخره ریخت توی خون.
حالا تا سکته نزدهام قول میدهم بهاتان کتاب را تمام کنم.
باور کنید.
هم ترجمههه و هم چیزهایی که بعد خواهید دانست.
اما بعد.
گلدان خریدم. پول داشتم برای پوستم. که بروم بوتاکس و اینها. اما بعدش رفتم گلدان خریدم. گلدانهای قشنگ و سبز. خوشحالم این کار را کردم. بعد پدرم گفت شهرزاد با ما میآیی روستای مادرت اینها؟
گفتم باشه. خیلی خسته بودم اما رفتیم.
و آن چیزی را دیدم که باعث شده بود اینهمه سال مادرم لافی را بزند جلویم که ما این طور داشتیم و آن طور داشتیم و من فکر میکردم دروغ است. نه راست است. آن دهیاری که گفته بود این جا اسمش جُنینه بوده راست میگفته. یعنی جنت کوچک. بهشت کوچک. در مورد آب چه بگویم که شط پر پر بود. برای همین مادر مادرم آن قدر بامیه میکاشته که مردم میآمدند بهاش میگفتند:
*اُم عَبد ما عندج اصوبیعات بامیه؟
و در جوابشان میگفته برو بچین. آنقدر زیاد بوده که نمیفروخته میبخشید. همین بامیهای که امروز پدرم میگفت پنجاه بوده کیلویی. بعد شده چهل. حالا که ماه رمضان است شده شصت.
بله آدم میماند چرا در جایی که اسلام اسلام میکنیم و روزه روزه دم ماه رمضان همه چیز را گران میکنند. در کشورهای اطراف دم ماه رمضان همه چیز نصف قیمت میشود. قیمتها ثابت است. گاهی به خودم میگویم چرا آن اول اولها که میشد برنداشتم بروم توی کی از این کشورها زندگی کنم.
نمیدانم. فکر میکنم یک چیزیام میشد. دوست ندارم در چیزی غلیظ شوم. پررنگ. حتی همین زبانِ خودم.
بعد میگفتم بهاتان. آره. زمینها بغل رود خروشان. نخلها و علفها و چولان و هر چیز دیگر. برای همین سیب داشتند و هلو و زردآلو و هنداونه و خربزه و خیار و گوجه و کدو و انواع لوبیا و فلفل و موز و انجیر و توت و انار. برای همین هر خانهای فقط یک گاو داشت. حیوان لازم نداشتند. یک گاو شیرده کافی بود. مثل بقیهی طویله نداشتند. برای همین مادرم اینهمه به نظرم فیسو میآمده. کمی حق داشته بابا. توی خیر و نعمت بودهاند. روستایش چهل سال است بسته شده حالا تازه باز شده. اولین بار بود میدیدمش.
وقتی رسیدیم به جایی که زمانی خانهی بچگیهای مادرم بود. مادرم ایستاد. به نخلی که زیرش بازی میکرده دست کشید. مادرم گریه نمیکند جلوی کسی برعکس پدرم. گفت این را ببین این نخل من است. بعد سنگی پرت کرد وسط آب و گفت آنجا پیش آن بوته خانهامان بود. نانا ایستاده بود و نگاه میکر د به آب. به مرز. به آن ور که عراق بود.
روستای پدرم کمی فقط با روستای مادرم فاصله دارد اما مادرم مثل رعیت با پدرم برخورد میکرده چون پدرم اینها شط داشتند. اما با نهر آب را رسانده بودند. روستای مادرم بغل شطالعرب بود. قشنگ مثل یک روستای نازپرورده بوده. برای همین وقتی من رفتم خانهی روستایی را خریدم مناطق سردسیر و دور، مادرم غر میزد که چقدر سنگ. چقدر سنگ لاخ. چقدر کوه. چرا آب نیست. چرا سنگ و کوه و سختی ندیده. همه چیز به وفور دم دستش بوده. هی غر میزد که خودت را کشتی اینجا سیب و گلابی و هلو و زردآلو عمل بیاوری. باید روستای من را میدیدی شهرزاد.
چه بگویم.
غصهام شد. مادرم نشانم داد که چطور با پدرش که نابینا بوده میرفتند مسافر از عراق رد میکردند با بلم. چطور پارچه و شکر میآوردند. چطور پدرش بهترین نیها راب رای گاوشان میچید و مادرم روی کولش بوده و پدرش تا سینه توی آب بوده.
آنجا توی آن روستا هوا یک چیزی داشت ای عزیزان من. باور کنید. هوا و آسمان و خاک و زمزمهی طبیعت و سکوت من را گرفت. اینها را دارم تند تند برای شما مینویسم فقط برای اینکه در این حس شریکتان کنم.
من فهمیدم چرا مادرم به نظر من نگاهش همیشه از بالا بوده. حالا دارم میبینم نه فقط او چیزهایی داشته و دیده که برای من باورپذیر نبوده. یک چیز بامزه بگویم. میگویند وقتی آبادانیها میرفتند جاهای دیگر و از سینما و استخرها و بازارها و امکاناتی که فقط تهران داشت میگفتند مردم فکر میکردند بلوف زدهاند و لاف زدهاند .حالا این در مورد مادرم صدق کرده برایم.
من فکر میکردم آره جون خودت یک نهری بوده دیگر. یک شطی. اما کجا میتوانستید آن قدر گل بچینید که شبها رویش عین رختخواب بخوابید. یا کجا آن قدر نارنج و لیمو و پرتقال داشتهاید که.بعد دیدم.
و غصه نخوردم. دلم خواست بشینم آنجا و بنویسم. خیلی بنویسم.
مادرم از عشقها و بوسه و بغلهایی میگفت مه لای همین نیزارها بوده و اینها بچه بودند. از دخترهایی که به این جرم تبعید میشدند. از پسرهایی که دیوانه میشدند و وقتی ماه کامل میشد. جنوب چیز عجیبی است.
به گاومیشها نگاه میکردم که انگار از ماقبل تاریخ آمدهاند. به قومی به اسم معدان که گاومیش پرورند و مردم با تحقیر نگاهش میکنند. گاومیشها توی شط و نهرها شنا میکردند. آرام و نجیب بودند. باوقار. کاری نداشتند به ما تا وقتی که سال سر به سرشان گذاشت و یکیشان به ما خیر شده. توی نگاهش اخطار بود.
که رفتیم.
مادرم گفت برویم. یعنی در واقع این طور گفت به فارسی:
بهتره نظر یه محلی رو هم بپرسیم
این را از کارتون کو یاد گرفته. کوی امپراتور. با دوبلهی اینترتیمنت.
که این محلی خودش بود.
گفت: سر به سرشون نذارید اینها گاومیشهای حمدی هستند.
چقدر حمدی اسم قشنگی است. من را میبرد به هورهای عراق که نرفتهام و دوست ندارم زیاد بروم اما به من حس سومریها را میدهد. تمدن بینالنهرین و
مادرم دختر این فضا بوده پس. با آن غرور عجیب.
* ننه عبد چندتا قلم بامیه نداری بمون بدی؟
به سال میگفتم بریم خانهی پدرم. چند روز پیش بود. گفت نه. گفتم خوب از ترمینال میروم. سفت سخت گفت تنهایی نه. اعصابم خرد شد و داد زدم خفهام کردی. توی همه چیز زندگیام سرت رو کردی داری نظارت میکنی و همان لحظه عصبانیتم رفت.
گفت نه.
خواستم چیزهای دیگری بگویم. بگویم وقتهایی که بهتر بود حواست باشد چرا نبود. وقتهایی که اما چقدر برای اینچیزها دیر بود. چقدر این حرفها تکراری بودند و حوصلهسربر و چقدر حس میکردم بزرگ شدهام برای این بحثها. در سکوت وسایلم را جمع کردم. گفت میرساندم. گفتم یا ولش کن، رهایش کن طلاق بگیر یا غر نزن.
غر نزدم.
عبایم را سرم کردم. چمدان سیاهه را بستم. رفتم نشستم بیرون آمد چمدان را گذاشت توی ماشین. گفتم خودم میتوانم. ادایم را درآورد.
- هه هه باشه هرکول! میتونم میتونم! فقط ادعایی. خوبه پسر نشدی.
گفتم نمیتونم اما نمیخوام تو بلندش کنی.
گذاشتش زمین.
نشست پشت فرمان. سعی کردم بلندش کنم مچ دستم درد گرفت. مچ دستم را دور از چشم سال بوسیدم. به خودم گفتم اگر عصبانی شوم زورم زیاد میشود. سعی کردم خودم را عصبانی کنم. فقط س بود. چیزی تکان نخورد. به چیزهای بد فکر کردم. گوشههای لبم کش آمده بود سمت پایین.
چمدان را سبک کردم که دوتایش کنم.
آمد چمدان را باز یکی کرد بیحرف. گذاشتش توی صندوق . صندوق را بست. دستم را گرفت در ماشین را باز کرد. من را نشاند. کمربند را بست. روی سرم را بوسید. گفت دیونه.
گفتم احمق.
راه افتاد.
درباره این سایت