پدرم رفته بود روی یک تپه که زمینهای ابوعباس را نشانم بدهد. میداند این مرد را دوست دارم. این مرد پیر محترم را که زمین را چون زنی پر از اسرار و بخشنده پاس میدارد. اشاره کرده بود به آن طرف که پایش به پر دشداشه گرفت و یکهو پرت شد پایین. بدترین صحنهای که در مورد پدرم دیدم. قلبم به درد آمد. مادرم رویش را کرد آن طرف که بخندد که چشم غره رفتم. مسخره کردن حدی داشت. خوب شد دستها را گذاشت روبرویش. اگر با صورت روی زمین میافتاد. دماغش. دماغی که مادرم به خاطرش مسخرهاش میکرد میشکست. مرد بلند شد. مرد پیر. پدرم. دستها زخمی و زانو هم. وای مردم وقتی روی پر دشداشه دیدم قطرات خون را.
یک مرد پیر یک پدر نباید خونین و مالین شود یا درد بکشد.
اینجا بود که یاد امام حسین افتادم و اینجا بود که علت علاقهام را به ایشان فهمیدم: مظلومیت و بزرگی.
بعد رفتم پشت نیزارها و برای امام حسین و الشیب الخضیب گریه کردم. موی سفیدی که به خون عزیزش آغشته شده بود.
بعد که برگشتیم خانه و پدرم داشت میگفت این به خاطر صدقهای که داده بودیم رفع شده بلا. اگر روی دماغم افتاده بودم. مادرم منفجر شد.
خوب بخشیدمش.
درباره این سایت