رسیدم. مثل همیشه. منزل پدر یک کاروانسرا. صبح یکی با بچه. ظهر یکی. عصر یکی. شب یکی. این بچه‌ی آن را دوست ندارد. این پشت سر آن گفت این رنجید آن خندید این گوزید و آن یکی پوکید.

جالب بود البته. اما فشارم رفت بالا. زود می‌رود بالا. مادرم ترسید. قرص زیرزبانی به من داد گذاشتم زیر زبانم. کمی قرص فشار و فلان. دارم می‌بینم فشار تا حالا زندگی بالاخره ریخت توی خون.

حالا تا سکته نزده‌ام قول می‌دهم به‌اتان کتاب را تمام کنم.

باور کنید.

هم ترجمه‌هه و هم چیزهایی که بعد خواهید دانست.

اما بعد.

گلدان خریدم. پول داشتم برای پوستم. که بروم بوتاکس و این‌ها. اما بعدش رفتم گلدان خریدم. گلدان‌های قشنگ و سبز. خوشحالم این کار را کردم. بعد پدرم گفت شهرزاد با ما می‌آیی روستای مادرت این‌ها؟

گفتم باشه. خیلی خسته بودم اما رفتیم.

و آن چیزی را دیدم که باعث شده بود این‌همه سال مادرم لافی را بزند جلویم که ما این طور داشتیم و آن طور داشتیم و من فکر می‌کردم دروغ است. نه راست است. آن دهیاری که گفته بود این جا اسمش جُنینه بوده راست می‌گفته. یعنی جنت کوچک. بهشت کوچک. در مورد آب چه بگویم که شط پر پر بود. برای همین مادر مادرم آن قدر بامیه می‌کاشته که مردم می‌آمدند به‌اش می‌گفتند:

*اُم عَبد ما عندج اصوبیعات بامیه؟

و در جواب‌شان می‌گفته برو بچین. آن‌قدر  زیاد بوده که نمی‌فروخته می‌بخشید. همین بامیه‌ای که امروز پدرم می‌گفت پنجاه بوده کیلویی. بعد شده چهل. حالا که ماه رمضان است شده شصت.

بله آدم می‌ماند چرا در جایی که اسلام اسلام می‌کنیم و روزه روزه دم ماه رمضان همه چیز را گران می‌کنند. در کشورهای اطراف دم ماه رمضان همه چیز نصف قیمت می‌شود. قیمت‌ها ثابت است. گاهی به خودم می‌گویم چرا آن اول اول‌ها که می‌شد برنداشتم بروم توی کی از این کشورها زندگی کنم.

نمی‌دانم. فکر می‌کنم یک چیزی‌ام می‌شد. دوست ندارم در چیزی غلیظ شوم. پررنگ. حتی همین زبانِ خودم.
بعد می‌گفتم به‌اتان. آره. زمین‌ها بغل رود خروشان. نخل‌ها و علف‌ها و چولان و هر چیز دیگر. برای همین سیب داشتند و هلو و زردآلو و هنداونه و خربزه و خیار و گوجه و کدو و انواع لوبیا و فلفل و موز و انجیر و توت و انار. برای همین هر خانه‌ای فقط یک گاو داشت. حیوان لازم نداشتند. یک گاو شیرده کافی بود. مثل بقیه‌ی طویله نداشتند. برای همین مادرم این‌همه به نظرم فیسو می‌آمده. کمی حق داشته بابا. توی خیر و نعمت بوده‌اند. روستایش چهل سال است بسته شده  حالا تازه باز شده. اولین بار بود می‌دیدمش.

وقتی رسیدیم به جایی که زمانی خانه‌ی بچگی‌های مادرم بود. مادرم ایستاد. به نخلی که زیرش بازی می‌کرده دست کشید. مادرم گریه نمی‌کند جلوی کسی برعکس پدرم. گفت این را ببین این نخل من است. بعد سنگی پرت کرد وسط آب و گفت آن‌جا پیش آن بوته خانه‌امان بود. نانا ایستاده بود و نگاه می‌کر د به آب. به مرز. به آن ور که عراق بود.
روستای پدرم کمی فقط با روستای مادرم فاصله دارد اما مادرم مثل رعیت با پدرم برخورد می‌کرده چون پدرم این‌ها شط داشتند. اما با نهر آب را رسانده بودند. روستای مادرم بغل شط‌العرب بود. قشنگ مثل یک روستای نازپرورده بوده. برای همین وقتی من رفتم خانه‌ی روستایی را خریدم مناطق سردسیر و دور،  مادرم غر می‌زد که چقدر سنگ. چقدر سنگ لاخ. چقدر کوه. چرا آب نیست. چرا سنگ و کوه و سختی ندیده. همه چیز به وفور دم دستش بوده. هی غر می‌زد که خودت را کشتی این‌جا سیب و گلابی و هلو و زردآلو عمل بیاوری. باید روستای من را می‌دیدی شهرزاد.

چه بگویم.

غصه‌ام شد. مادرم نشانم داد که چطور با پدرش که نابینا بوده می‌رفتند مسافر از عراق رد می‌کردند با بلم. چطور پارچه و شکر می‌آوردند. چطور پدرش بهترین نی‌ها راب رای گاوشان می‌چید و مادرم روی کولش بوده و پدرش تا سینه توی آب بوده.

آن‌جا توی آن روستا هوا یک چیزی داشت ای عزیزان من. باور کنید. هوا و آسمان و خاک و زمزمه‌ی طبیعت و سکوت من را گرفت. این‌ها را دارم تند تند برای شما می‌نویسم فقط برای این‌که در این حس شریک‌تان کنم.
من فهمیدم چرا مادرم به نظر من نگاهش همیشه از بالا بوده. حالا دارم می‌بینم نه فقط او چیزهایی داشته و دیده که برای من باورپذیر نبوده. یک چیز بامزه بگویم. می‌گویند وقتی آبادانی‌ها می‌رفتند جاهای دیگر و از سینما و استخرها و بازارها و امکاناتی که فقط تهران داشت می‌گفتند مردم فکر می‌کردند بلوف زده‌اند و لاف زده‌اند .حالا این در مورد مادرم صدق کرده برایم.

من فکر می‌کردم آره جون خودت یک نهری بوده دیگر. یک شطی. اما کجا می‌توانستید آن قدر گل بچینید که شب‌ها رویش عین رختخواب بخوابید. یا کجا آن قدر نارنج و لیمو و پرتقال داشته‌اید که.بعد دیدم.

و غصه نخوردم. دلم خواست بشینم آن‌جا و بنویسم. خیلی بنویسم.
مادرم از عشق‌ها و بوسه و بغل‌هایی می‌گفت مه لای همین نیزارها بوده و این‌ها بچه بودند. از دخترهایی که به این جرم تبعید می‌شدند. از پسرهایی که دیوانه می‌شدند و وقتی ماه کامل می‌شد. جنوب چیز عجیبی است.
به گاومیش‌ها نگاه می‌کردم که انگار از ماقبل تاریخ آمده‌اند. به قومی به اسم معدان که گاومیش پرورند و مردم با تحقیر نگاهش می‌کنند. گاومیش‌ها توی شط و نهرها شنا می‌کردند. آرام و نجیب بودند. باوقار. کاری نداشتند به ما تا وقتی که سال سر به سرشان گذاشت و یکی‌شان به ما خیر شده. توی نگاهش اخطار بود.
که رفتیم.

مادرم گفت برویم. یعنی در واقع این طور گفت به فارسی:

بهتره نظر یه محلی رو هم بپرسیم

این را از کارتون کو یاد گرفته. کوی امپراتور. با دوبله‌ی اینترتیمنت.
که این محلی خودش بود.
گفت: سر به سرشون نذارید این‌ها گاومیش‌های حمدی هستند.

چقدر حمدی اسم قشنگی است. من را می‌برد به هورهای عراق که نرفته‌ام و دوست ندارم زیاد بروم اما به من حس سومری‌ها را می‌دهد. تمدن بین‌النهرین و

مادرم دختر این فضا بوده پس. با آن غرور عجیب.


* ننه عبد چندتا قلم بامیه نداری بمون بدی؟


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

فروشگاه عسل طبیعی عسلکده انگشترآنلاین من و تنهایی و امید unexsafty استارت آپ بصیرت افزایی Jonathan music-gn