گاهی هم میایستم روبروی اینها ظرف میشورم. سعید آورده همهی اینها را برایم. جز آن گیاه بنفش که خودم از خانهی مادرم آوردم. به لباسهای بیرون و درخت سدری که کُنارهای ترش و شیرین این موقعش را رویشان میاندازد. موقع پهن کردن یا جمع کردن لباس، کنارهای نصف نیمه خورده شدهایی که گنجشکها یا مورچهها نصفش را خوردهاند و بقیه را برای من گذاشتهاند، میخورم و مینشینم روی چهارپایهی گوشهی حیاط. همینطور به پنجرهی آشپزخانه نگاه میکنم. کمی با هستهی کنارها یک قل دو قل بازی میکنم . بعد میروم تو و نقشههای به درد نخور میریزم که ازشان راضیام.
امشب سعید برایم خوابش را تعریف کرد.
کمی بد میخورد و سعی میکردم نگاهش نکنم. سال تشر زد که درست بخور. تا لقمه را قورت ندادی حرف نزن کسی دنبالت نکرده. گفتم بگو سعید اما به جای صورتش به پردهی آشپزخانهاش که نارنجی جیغ است نگاه میکردم و فکر میکردم شاید حق با عمهی سعید باشد که سعید علیهاش پیش من درددل کرده که گفته عمه گفته این چه پردهی بدرنگی است گذاشتی.چرا یک بنر سفید نصب نمیکنیعمه به من هم گفته بود که با سعید حرف بزنم و این پردهی به قول خودش چشمکورکن را بگویم بردارد. من به سعید نگفتم بردارد. چون سعید اصلا برش نمیدارد و برای من هیچ هیچ اهمیتی ندارد که پردهی آشپزخانهی سعید نارنجی است یا رنگ گلهای آدمخوار سیارهی تکشاخهای جادویی. سعید من را کمی از تنهایی میآورد بیرون. برایم کلی خرت و پرت میآورد که به درد چیزی نمیخورد جز اینکه بگذارمشان جایی که خیلی توی دید دیگران نیست و هر چند وقت یک بار جمعشان کنم توی یک کارتون و جایشان چیزهایی را بگذارم که باز همانها را سعید برایم آورده.
و حالا سعید داشت خوابش را تعریف میکرد. خوابی که دقیقا دقیقا تعقیبش میکرد. سرور خواهر سعید توی سنی که زنهای اطرافِ من، دیگر از مادری کردنهای قبلی و همسرداریهای سابقشان و وظایفی که دواطلبانه به دوششان بود، به علت استهلاک و خستگی استعفا داده و بازنشسته میشوند، تازه عقد کرده. اگر سرور برود سعید از خداخواسته تنها میشود که با خیال راحت برود پلاسکوها را بگردد یا سعی کند عین سال لباس بپوشد. یا بیاید به من بگوید چطور روی دیوار رنگ بپاشد اما خودش رنگی نشود.
خوب حالا که سرور عقد کرده پدر سعید به سعید پیله کرده که بیا زن بگیر و همین خوراک کابوسهای سعید را فراهم کرده.
- شهرزاد میدویدم و میدویدم و اینا دنبالم بودن.بابام بود.خدابیامرز مامان بود.مهدیان و خزائی و غلامرضا هم بودن.میدویدن دنبالم.مرتیکه عباسعلی هم بودو حاجی نیازی هم بود.رئیسامَن اینا.سال هم بود میگفتن دختره هستش فقط بگیردش انگشتش رو بذارید رو استامپ اُ بذارید رو قباله دیگه تمومکت شلواره هست برای روز مهندس براش خریدیدودی رنگه.اون تن سال بود.بعد بابام یه هو من رو گرفت گفت خجالت بکشببین ملت رو انداختی پشت سرت زن بگیر دیگه.منم یه هو از دسش لغزیدم و دویدمتا رفتم بالای پلیت.پلیت خونه سوراخ شد و من رفتم بالاش از بالا نگای اینا میکردم که پایین بودن و هی میگفتن اتاقا و راهروها رو بگردین.بعد چی شد؟ داشتم فکر میکردم که یه ساعت دیگه خسته میشن میرن که یه هو پلیت سوراخ شد و یه دختره اومد صورت گردچشای آبی و عصّابه بسته بودانگار کرد بودگفت بابام میخواد من رو زورکی شوهر بده و من فرار کردممنم بش گفتم بیا به اینا بگیم تو زن منی که دس از سرم بردارن.بعد اومدم پایین اُ گفتم ایناایناهازنم اینه.مامانم یه کلی زد شبیه همون کِلت که اون روز برای عقد سرور تو زدی.من گفتم ئه! این که کِل شهرزاده .بعد سال گفت اینقدر اسم زنم رو نیار اُ من بیدار شدم.
واقعا کیف کرده بودم از خوابش.
گفتم سعید همیشه از این خوابها ببین اُ زن نگیر.
گفت نه بابا زن بگیرم شهرزاد؟ عمرا.زن برای چیمهاما شهرزاد نمیدونی سال چقدر خوش تیپ شده بود تو خوابم
- ها میدونم خودمم از اینا خوابا در موردش میدیدم قبلاخیلی با کیفیتن این خوابا
- هاخیلی
سال گفت بسه دیگهتمومش کنید
و سعید گفت میرود چای بیاورد. بلند شدم ظرفهای سعید را بشورم که سعی پچ پچ کنان به من گفت یه وقت به مهندس نگی ها شهرزادتو خوابم چشای سال هم آبی شده بود.
بلند خندیدم و سال از توی هال داد زد سعید چرت نگو.نباف. در لحظه به خوابت افزوده میشه.بس که ام بی سی بالیوود میبینیمیبینم که قطعه چطور این مدت زنده موندی.
سعید به من گفت نبات ببرد یا شکر پنیر که گفتم آقای چشم آبی شکر پنیر میخورد سعید قندان را پر از شکر پنیر کردو برای من یک شاخ نبات گذاشتو به من گفت بروم پیششان زود
بعد انگار خندهاش را حبس کرده باشد خیلی تصنعی پیش سال بلند خندید و گفت: ووووووی چه بکنم از دست تو بامزه.
درباره این سایت